روباه خیاط

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های جنوب

منبع یا راوی: تأليف : فرج الله خدا پرستی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 169-174

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: --

این افسانه روایت مردم جنوب کشورمان از افسانه «روباه پوستین دوز» است. تکیه کلام ها و عباراتی که آورده شده همه رنگ و بوی محلی دارد. بخش اول افسانه که آوردن گوسفند برای روباه است، در اغلب افسانه ها یکی است، اما پایان بندی روایات با یکدیگر فرق دارد. در این افسانه روباه برای فرار از دست گرگ حقه دیگری می زند.

یکی بود یکی نبود. روباهی از بس سرِ خلق خدا کلاه گذاشته بود، دیگر حنایش پیش کسی رنگ نداشت. وضع زندگی و گذرانش، کم کم خراب می شد. نشست و پیش خودش فکر کرد تا چاره و راه نجاتی پیدا کند. عاقبت راهی یافت و کلکی جور کر.د روباه دو پسر داشت که اسمشان را «صندل» و« مندل» گذاشته بود، صداشان کرد و به آن ها دستور داد که: «از امروز هر کجا که گذارتان افتاد و کسی را دیدین، با آب و تاب تعریف کنین که پدرتان خیاطی یاد گرفته و همه رقم تن پوش می دوزه!» و سفارششان کرد که مبادا چه بادا در انجام وظیفه شان کوتاهی کنند. صندل و مندل که پسر باباشان بودند، از حقه و نیرنگ تازه پدرشان خنده شان گرفت، ولی قول دادند که مدام از دست و کار خیاطی پدرشان تعریف کنند... از فردا، صندل و مندل توی دشت و بیابان (ولو) شدند و غیر از حرف پدرشان، دزد و دروغ های زیادی سوار کردند و تحویل جماعت جانوران دادند. حتی نشونی دکان خیاطی پدرشان را نیز به همه گفتند! و راجی های صندل و مندل کار خودش را کرد و اول گرگ ساده دل مشتری شد و رفت طرف دکان روباه. پس از سلام و احوالپرسی گفت: «اوسا روباه! می دونی که زمسون هوا سرده و منم کم کم پا بِسِن هسم. اومدم خدمتت که بپرسم اگه یه (سه دری) «جلیقه» برام بدوزی، چقدر مزد و کرایه ور می داره؟!» روباه که شکار خودش را خوب می شناخت جواب داد که: «پسر عمو جون! خجالتم نده! مزد و کرایه و این حرفا چه قابل داره! واله اگه خودم پشم داشتم، بدون این که زحمت بکشی بیایی اینجا، یه سه دری خوب می دوختم و پیشکشت می کردم... ولی خب! لنگیمون هم از همونجاس که پشم هامون تموم شده!» گرگ پرسید: «با این حساب تکلیف زمسون و سه دری چه می شه؟ پشم از کجا گیر بیاریم؟ و ...» روباه حرفش را قطع کرد و گفت: «مهم نیس! نمی خواد فکرش بکنی! راهش نشونت می دم. همین نزدیکی ها، پشت اون تپه، چوپونی چادر زده و هزار تا بیشتر میش داره. عجب میشای پرپشمی! هفتا از میشا بیار اینجا، خودم پشماشون می چینم، قیچیم هم تازگی تیز کردم. می دم به صندل و مندل که پاکش کنن و بریسن! دیگه کار تمومه!» گرگ خوشحال شد و گفت: «خدا عمرت بده! عقل چِل وزیرداری! آفرین! راسی نگفتی چند روزه سه دری تموم می شه؟» روباه فکری کرد و جواب داد: «چهارده روزه آمادس! ولی اگه میشا زود به سر وقتمون برسه... ها!» گرگ گفت: «خیالت تخت باشه!» و بعد خدا حافظی کرد روباه هم تا دم در همراهیش کرد. گرگ به عهدش وفا کرد، و زیر قولش نزد. روزانه یکی دو میش برای روباه آورد. از آن روز به بعد، نان روباه توی تلیت (ترید) روغن بود. از برکت سر گرگ خنگ، سور می چراند و خوش بود. به صندل و مندل هم تعلیم لازم می داد که چه باید بکنند و چه نکنند! گذشت تا چهارده روز شد. گرگ رفت سر دکان روباه که سه دری اش را تحویل بگیرد.روباه شروع کرد به تعریف کردن از سه دری که برای گرگ ساخته بود و اضافه کرد فقط تکمه های سه دری را ندوخته و داده دست زنش که بدوزد. چشمکی به صندل زد و گفت: «باباجون... پاشو برو خونه! اگه ننه ت تکمه های سه دری عموت دوخته، ورش دار و بیار!» صندل هم که قبلاً یاد گرفته بود در اینطور (موقع ها) چه بکند، رفت. پس از ساعتی برگشت و گفت: «رفتم خونه ولی ننه م خونه نبود! حتماً رفته خونه خواهرش مهمونی! اگه رفته باشه تا شب برنمی گرده.» روباه عذر و معذور آورد و به هر زبانی که بود، گرگ را دست به سر کرد و به گرگ گفت که هفت روز دیگر برای تحویل گرفتن سه دری اش برگردد. گرگ هم چاره ای نداشت، لام تا کام حرفی نزد و رفت. پس از هفت روز، گرگ سر زده به دکان روباه برگشت و سه دری اش را خواست. روباه که دستپاچه شده بود از دهانش پرید و گفت: «سه دری آماده و آراسته س!» دیگر به هیچ طریقی نمی توانست حرفش را برگرداند، بد جوری گیر افتاده بود. رنگ می داد و رنگ می باخت، ناچار رو به مندل کرد و گفت: «یالا... برو سه دری را بیار! دیر نکنی که عموت معطل بشه ها! بالای رف، تو بقچه زرد پیچیدم و گذاشتم.» مندل هم رفت که سه دری را بیاورد. گرگ هر چه منتظر ماند، خبری از مندل و سه دری نشد که نشد. از دستپاچگی و رنگ باختن روباه، فکر کرد که حسابی در کارست. بنای غرولند کردن گذاشت. روباه که دید هوا ابری است، سر صندل داد زد، خودش را عصبانی نشان داد و گفت: «یالا چپری بدو سه دری عموت وردار و بیا. مثل اون ذلیل شده نکنی ها.... مردم که نمی تونن معطل و منتر شما بشن... یالا زودتری برو به اون ذلیل شده هم بگو بیا!» صندل هم به حساب رفت که مندل و سه دری را بیاورد.مدتی گذشت و خبری نشد. روباه که می خواست از آن مخمصه در برود، رو به گرگ کرد و گفت: «حوصله منم سر رفت. می بینی عمو! این حال و روزگارمه از دس این پسرای ناخلف! پناه بر خدا! عجب دوره و زمونه ای شده! واقعاً راس گفتن که کسی بهر کسی ماتم نگیره! مجبورم خودم برم، بی زحمت به خرده دیگه همینجا باش که اومدم!» و بالاخره خودش هم دنبال صندل و مندل و سه دری رفت.گرگ ساده دل تا پسین تنگ همانجا ماند، ولی کم کم شک ورش داشت و فهمید روباه چه کلاه گشادی سرش گذاشته است. خشمگین از دکان بیرون آمد و به طرف لانه روباه به راه افتاد. نزدیک لانه رسیده بود که چشم روباه به گرگ خشمگین افتاد. روباه راه گریزی نداشت، جز آن که به لانه اش پناه ببرد و همین کار هم کرد. گرگ که دیگر همه چیز را به خوبی تشخیص داده بود، آمد بالای لانه روباه، چند لگد محکم به زمین زد و گفت: «ارواح بابات! دیگه نمیتونی گونم بزنی و از چنگم فرار کنی! سوراختو روی سرت خراب می کنم! و ......» هنوز حرف هایش تمام نشده بود که ناگهان روباه از لانه ش بیرون جست و از زیر دست و پای گرگ فرار کرد... گرگ هم بلافاصله افتاد دنبالش. روباه که می دانست این بار گرگ او را نخواهد بخشید و به سختی مجازاتش می کند، از ترس جانش مثل باد می دوید، ولی کم کم خسته شد. چشمش به چاهی افتاد! راهش را به طرف چاه چپ کرد. چاه، آباد بود و چرخ و طناب و دودلو هم روی چاه بود. یکی از دلوها ته چاه و دیگری بالای چاه، بدوسر طناب وصل بود! روباه بی درنگ توی دلو بالایی پرید. در یک چشم به همزدن روباه به ته چاه رسید و دلو پایینی هم بالای چاه آمد! درست در همین موقع گرگ سرچاه رسید. از جنبش و تکان دلو فهمید که روباه چه کرده است. از شدت خشم و غضب دندان قروچه می کرد! نگاهی به ته چاه انداخت روباه را آن جا دید. با خشم گفت: گورمیری بد بخت کلاش... الان خدمتت می رسم. دیگه راه فرار نداری و بلافاصله توی دلو نشست.» این بار نوبت گرگ بود که با دلو به ته چاه برود و روباه با دلو دیگری بالا بیاید. چون گرگ از روباه سنگین تر بود! روباه که به سلامت از چاه بیرون آمده بود و از چنگ گرگ نجات یافته بود، از دلو بیرون جست و به لانه اش برگشت که باز هم سر خلق الله کلاه بگذارد. سرگذشت خودش را هم برای صندل و مندل گفت. ولی گرگ بیچاره و خنگ توی چاه گرفتار ماند تا فردای آن روز که چوپانان می خواستند به گوسفندانشان آب بدهند. یکی از چوپان ها گرگ را که نیمه جان بود ته چاه دید و رو به رفیقش کرد و گفت: «این همون جونوریه که هفتا میشمان را نفله کرد!» القصه به هر جان کندنی بود، گرگ را از چاه بیرون کشید و دق دلیِ هفتا میش را بر سر گرگ خالی کردند و نصف دیگر جانش را گرفتند. قصه ما به سر رسید... کلاغه به خونش نرسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد